عاشقانه‌هايي که بر سر مزار «حاج حسين خرازي» روايت شد/




 





 


اسفند، ماهي است به قد فصل فصل يک سال و شايد هم بيشتر. ماهي که فصل هشتمش عجيب خواندني است. بايد درنگ کني و درست بخواني. در اين فصل نواي «انت الغني و انا الفقيرِ» مردي، لابه‌لاي خلوت‌هاي نيمه شب به دل صفا مي‌دهد و جان را آسماني مي‌کند. حرف از فرمانده دل ها است: «حاج حسين خرازي». او که به فاصله دو جمعه زندگي را زندگاني بخشيد. جمعه اي در محرم که عاشورايي اش کرد و شد حسين و جمعه اي که آسماني اش کرد و شد کربلايي. زمان به وقت دلتنگي دل هاي بي قرار، حوالي ساعت پنج بعد از ظهر، گلستان شهداي اصفهان. حالا هوا حسابي سرد شده و زمستان در اين روزهاي آخر هرچه در توان دارد رو مي کند. اما سرما بهانه خوبي نيست براي کساني که حاج حسين دلشان را تسخير کرده و گرماي مهرباني اش لايه لايه دل آنها را چنان جلا داده که مي آيند اينجا؛ سر مزار حاجي و دلتنگي هايشان را با او تقسيم مي کنند.!


 


 


گذر دنيا که سخت مي شود،گذرش به اينجا مي افتد
اينجا کم مي شود بي زائر بماند.حاجي مهمان نوازي مي کند با خنده‌هايش. قدم هايش شمرده شمرده بود.کلاه بافتني در سر داشت و گونه هايش کمي سرمازده به نظر مي رسيد، با کيفي سنگين روي دوشش. کمي دورتر از مزار ايستاد. از روي ادب بود. کلاهش را برداشت و موهايش را مرتب کرد. شانه هايش را از بار کيف سنگيني که روي دوشش بود آزاد کرد و خودش را آرام به مزار حاج حسين رساند. روي دو زانو نشست و بوسه اي بر سنگ مزار شهيد خرازي زد. همان طور که روي دو زانو بود،  زير لب نجوايي کرد که خيلي هم واضح نبود. خودش را مهدي سليماني معرفي کرد.18 سال بيشتر نداشت. مي گفت:« معمولا هفته اي يک بار مي آيم اينجا و معمولا مزار شهيد خرازي جز و اولين گزينه هايي است که کنارش  حاضر مي شوم.» وقتي از علت اين همه ادب و تواضعش پرسيدم، گفت: «شخصيت فوق العاده شهيد خرازي ارادت من را به او هر روز بيشتر از قبل مي کند.» حيا در نگاهش موج مي زد، حتي وقتي سرش را بالا مي آورد و نيم نگاهي به عکس حاجي مي انداخت. مي گفت:« مواقعي که دنيا حسابي به من فشار مي‌آورد و کار برايم سخت مي شود، مي آيم اينجا و توسل پيدا مي کنم و مي خواهم برايم دعا کنند.» ديگر صداي زمزمه هاي نامفهومش شنيده نمي شد. او ماند و حاج حسين و نگاه هاي ما. کمي که گذشت بلند شد.چند قدم به عقب برداشت و رفت.


 


 


 


شهيد خرازي يعني فروتني در عين مردانگي و قدرت
نوازش صداي اذان با سردي هوا در هم مي آميخت و روح را صفا مي داد. سارا نفر بعدي بود که با او هم صحبت شديم. 24 ساله بود و دانشجوي رشته پزشکي. در طول مسير تا رسيدن به مزار شهيد خرازي نذري داشت که بر سر مزار شهداي گمنام آن را ادا کرد.مي گفت: يکي دو سال است که بيشتر مي آيد اينجا. از سفر راهيان نور گفت. از اينکه چقدر ذکر خير شهيد خرازي در آن سفر بوده که ارادت او را نسبت به شهيد خرازي بيشتر از قبل کرده است.وقتي پرسيدم شاخص ترين ويژگي شهيد را در چه مي بيني، گفت: «آقا بودنشان. اينکه چطور از نيروهايي که به جلومي فرستاد حمايت مي کرد. اين طور پاي حرف ايستادن، واقعا مردانگي مي خواهد.» گفت: «من با خود عهد کردم اگر قرار است روزي پزشک شوم،  تلاش کنم مثل اين مردان پاي حرفم بمانم.» نگاهي به چهره شهيد خرازي انداخت و گفت: «بيشتر عکس هايي که من از شهيد ديده ام،  معمولا خندان است و اين خاکي بودن او را نشان مي دهد. فروتني در عين قدرت براي من خيلي ارزش دارد.»سارا حرف هايش را اين طور تمام کرد:«به نظر من شهيد خرازي مظهر مودت و مهرباني است. اميدوارم از جمله پزشک هايي باشم که مثل شهدا سر حرفي که مي زنم تا آخر بمانم.»


 


 


 


حس خوبي است 
راه رفتن بين مرداني که به وجه‌الله نظر کرده‌اند
کم کم خورشيد، غروبش را به رخ مي کشيد.گوشه اي از آسمان پر بود از رنگ هايي که کم کم با روز خداحافظي مي کرد.خداحافظي معمولا دست مي گذارد روي دلتنگي اما درغروب گلستان، اثري از دلتنگي نيست. حال همه اينجا خوب مي شود.خوبِ خوب.وقتي قرار شد با هم صحبت کنيم، مدام نگران بود که طوري ننشيند که پشتش به عکس حاج حسين باشد. شيوا امامي جوان 22 ساله اي بود که انرژي کلامش حسابي ما را مجذوب خود کرد. مي گفت:« شهيد خرازي جمله اي دارند که مضمونش اين است: کافي است ما بدانيم در لحظه لحظه زندگي، خدا ناظر بر ماست. شايداين جمله ساده به نظر برسد، اما محتواي غني دارد.» مي گفت:« قبل از اينها خيلي به حجاب مقيد نبودم و اعتقاداتم مثل الان نبود. به مرور زمان و با مطالعات و مشاهدات عيني توانستم به باور برسم.» از حرف هايش مي شد فهميد در رشته جامعه شناسي تحصيل مي کند. مي گفت:« يکي از ويژگي هاي دنياي مدرن اين است که مردم ايدئولوژي هايشان را از دست مي دهند و ممکن است حتي بعضا به پوچ گرايي هم برسند. من فکر مي کنم شهدا مصداق بارز انسان هايي هستند که به خاطر باور قوي شان اين قابليت را دارند که از انرژي هاي آنها نهايت استفاده را ببريم و به آنها توسل پيدا کنيم.» از حس خوب جمله حضرت امام(ره) حرف زد، همان کلام معروف «شهيد نظر مي کند به وجه الله» و گفت: «خيلي حس خوبي است آمدن به گلستان و راه رفتن بين مرداني که به واقع به خود خدا نظر کرده اند.» قرار شد براي يک دقيقه به عکس شهيد خرازي نگاه کند و هرچه در دلش مي گذرد ، بر زبان بياورد. گفت: «حاجي خيلي نياز داريم به کمکت؛ خيلي نياز داريم به راهنمايي هايت، به اينکه چراغ راه باشي واسه ما.» از لبخند حاجي گفت، انگار بي خيال عالم است و با خود خدا دارد حرف مي زند. لبخندي که حاکي از رضايت است. گويي تمام آن چيزي را که يک آدم مي تواند به دست بياورد، به دست آورده و به خاطر آنچه به دست آورده است، لبخند مي زند.


 


 


 


کاش شفيع ما شود
چند دقيقه اي سر مزار شهيد تنها نشسته بود.خلوتي دو نفره، چشم در چشم با چشم هاي مهربان حاجي. خوش و بش اوليه ما خيلي طول نکشيد، خودش را عباس روحاني معرفي کرد.مي گفت:«هيچ اصفهاني نيست که سيدالشهداي جنگ را نشناسد، چه ما که در زمان جنگ بوديم و چه آنهايي که بعد از ما آمدند و جنگ را درک نکردند، بي شک از خاطرات و رشادت هاي حاج حسين کم نشنيده اند.»از خط شکن بودن حاج حسين گفت. گفت حاج حسين با اطمينان خاطر لشکر را هدايت مي کرد و نسبت به کاري که انجام مي داد ايمان قلبي داشت.صورتش را به سمت قاب عکس چرخاند و گفت:« ما شرمنده خودشان و خونشان هستيم.در وصف شهيد خرازي چيزي نمي توان گفت جز دلاوري.آرامشي که در حال حاضر در کشور حاکم است،  همه به واسطه رشادت هاي شهيدان است.»رد نگاهش همچنان دنبال نگاه حاجي بود که گفت:« اميدوارم شفيع ما هم باشند.»


 


 


مهماني از جنس سکوت
کمي تا سياهي آسمان مانده بود. انگار گم شده اي داشت که در عين پيدا بودن گمش کرده بود.45،46 ساله به نظر مي رسيد.به مزار شهيد خرازي که رسيد، نشست. چشم هايش بسته بود تمام مدت و يکي از دستانش روي سرش. نمي شد خلوتش را به هم زد. کمي که گذشت همين که گفتم قصد گفت و گو دارم، بي وقفه اشک چشم هايش که پشت بغضش پنهان شده بود، سرازير شد. آرام گفت حرف نمي زنم.!


 


 


بهانه حضورش دلتنگي بود
مي شد از دور دنبال کرد نگاهشان را که با قدم هايشان يکي مي شد و سرعت مي بخشيد به حرکتشان.خودشان را از ميان قبور مطهر شهدا رساندند به مزار شهيد خرازي. به قد خواندن فاتحه اي درنگ کرديم. خانم تمايلي به صحبت کردن نداشت. وقتي از آقا خواستم خودش را معرفي کند، گفت:« حميد جعفرزاده هستم و 23 سال دارم.» مي گفت: «معمولا پنجشنبه ها به گلستان مي آييم، اما امروز دلمان حسابي گرفته بود و خودمان را رسانديم اينجا.» دوست داشتني ترين ويژگي حاج حسين را در شجاعتش مي ديد که از سن کم براي حفظ کشور از جانش گذشت. وقتي از حال و هواي دلش پرسيدم، گفت:« اينجا که مي آيم انگار کنار خود حاجي نشسته ام. آرامش خوبي پيدا مي کنم.» بغض صدايش، در ميان حرف هايش جا باز کرد و گفت: «کاش بتوانيم کمي راهشان را ادامه دهيم.»ساعت حوالي هفت بعد از ظهر است. تمامي ندارد مهمان نوازي حاج حسين دل ها.فرمانده اي که دژ ها را شکست تا در قلب هايمان فرمانروايي کند.حاجي شهادتت مبارک برايمان دعا  کن.


 


فرزانه فرجي/ رومه اصفهان زيبا





مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

هود صنعتی استیل قیمت ارز دیجیتال Heather Mazmaz13833 تولید کود از زباله ( کمپوست ) Travis ـــــــثبتــــــــــــــــــــــــــ بیشتر بدانیم PesareLasH Andrew