بزن باران



شماره رومه: 












کربلا گاهي چه نزديک مي شود.




 





 


از رزمنده هايي بود که در تشکيل هسته اوليه سپاه پاسداران انقلاب اسلامي نقش داشت.حسابي فعال بود. مدتي در امور فرهنگي سيستان و بلوچستان فعاليت مي‌کرد. جنگ که شروع شد، خودش را رساند به جبهه‌هاي جنوب. راهي که پدر مي دانست عاقبتش شهادت است.خبري که وقتي رسيد، ايستادن در قامت خميده پدر جان گرفت.چند روزي از شهادت رضا مي گذشت. عده اي از دوستانش قاصد پيامي بودند که از بر زبان آوردنش و از عکس العمل‌هاي پدر نگران بودند. پدر عاشق امام بود. مردي مومن و زحمت کش که حال خوب دلش از ايمانش سرچشمه مي گرفت. يک شب پدر خواب ديد؛  خوابي که نيمه هاي شب بيدارش کرد. رفت سراغ برادرهاي رضا و گفت چطور خوابيده ايد وقتي رضا در جبهه براي هميشه به خواب رفته است.  پدر را آرام کردند و قرار شد براي گرفتن خبر از حال رضا صبح به سپاه بروند. يکي دو روز گذشت. قرار بود چند نفر از رفقايش به ديدار پدر رضا بيايند. رفقاي رضا که براي گفتن اين حرف ترس داشتند، با شنيدن حرفي از پدر کمي آرام شدند وقتي پدر گفت از رضا خبر آورده ايد. رضا شهيد شده، همين را مي خواهيد بگوييد.شک و ترديد جايش را به نگراني داد. گفتند شهيد که نه اما انگار مجروح شده است. بايد برويم سپاه و آنجا اطلاعات دقيق تر را بگيريم. پدر مي دانست که رفقاي رضا مراعات حال  او را مي کنند. شروع کرد به دلداري دادن آنها. گفت شما نگران نباشيد. شهادت لياقت مي خواهد، سعادتي است که نصيب هرکسي نمي شود.من مطمئن هستم که شهيد شده و افتخار مي کنم که لياقت شهادت را داشته است.  پدر مثل هميشه آرام بود. به اتفاق صبحانه را خوردند و راهي سپاه شدند. حرف هاي درگوشي تمامي نداشت. حرف هاي آرام و همان پچ پچ هاي خودمان. پدر حس کرد که مسئولان سپاه هم چيزي را پنهان مي کنند، گفت مي‌دانم رضا شهيد شده است، چيزي را از من پنهان نکنيد. بله، رضا شهيد شده بود و او را براي غسل دادن برده بودند. اصرارهاي پدر براي ديدن رضا تمامي نداشت. مخالفت ها و مانع شدن‌ها پدر را بيشتر مشتاق ديدار پسر مي کرد. مي گفت مي خواهم رضا را ببينم، حتي اگر استخواني از او براي من آورده باشيد. من نذر کرده ام هرجايي از بدن رضا تير خورده باشد، بر آن بوسه بزنم.  مسئولان سپاه که آمادگي پدر را ديدند به ديدار، رضايت دادند. لحظه لحظه ديدار بود. ديداري به قد سلام. سلامي به قد وداع. هرکه آنجا بود گريه مي کرد. چه لحظه اي بود! تني که سر نداشت. . رضا بي سر برگشته بود. عجب دلي داشت پدر ، زماني که گفت خدا را شکر که پسرم حسين گونه شهيد شده است.  گفتنش هم آسان نيست چه برسد به ديدنش. پسرت، رضايت، همان که راضي بود به رضاي خدا با سر بريده جلوي چشم هايت. مرد مي خواهد تا بوسه بزند بر رگ‌هاي بريده پسر. رضا زنده بود که سرش را از تن جدا کرده بودند. کربلا گاهي چه نزديک مي شود. پاي رضا تير خورده بود. الوعده وفا.پدر نذرش را ادا کرد. خيلي آرام.!


 


فرزانه فرجي/ رومه اصفهان زيبا










عاشق از تو نوشتنم.


عاشق از تو شنيدن. 


عاشق از تو گفتنم.


حرم، سيب، کربلا، غروب، دلتنگي، بين الحرمينآب و آب و آب


من تشنه از تو نوشتنم.


من تشنه ديدن خاک پاک حرمت.


من تشنه يک سلامم سلامي از نزديک ترين جايي که با ديدنت پايم سست شود، بلرزد، بيفتم و هيچ آشنايي نباشد که دستم را بگيرد.


من تشنه تو ام.


تشنه زيارت


تشنه غروب کربلا


تو بخواه تا راهي شوم


سلام 


باز از راه دور سلام


سلام حسين(ع) جانِ جانانم


 


فرزانه فرجي 


براي آن «فرمانده» دوست داشتنــــي







تاريخ درج : چهارشنبه 8 اسفند 1397


شماره رومه: 



 







«وقتي از اين کانال که سنگرهاي دشمن را به يکديگر پيوند مي‌داده اند بگذري، به فرمانده خواهي رسيد، به علمدار . او را از آستين خالي دست راستش خواهي شناخت. چه مي گويم چهره ريزنقش و خنده هاي دلنشينش، نشانه بهتري است. مواظب باش، آن همه تواضع است که او را در ميان همراهانش گم مي‌کني. اگر کسي او را نمي‌شناخت، هرگز باور نمي کرد که با فرمانده لشکر مقدس امام حسين (ع) رو به رو است. حاج حسين را ببين. جواني خوش‌رو، مهربان و صميمي، با اندامي به نسبت لاغر و سخت متواضع. آنان که درباره او سخن گفته اند بر دو خصلت بيش از خصائل وي تاکيد کرده‌اند: شجاعت و تدبير . اخذ تدبير درست، مستم دسترسي به اطلاعات درست است. وقتي خبردار شديم که دشمن با تمام نيرو، اقدام به پاتک کرده، سر وجود او را در خط مقدم دريافتيم.» اينها حرف‌هاي آويني است وقتي قرار بود از حاج حسين خرازي بگويد.براي از تو گفتن نيازي نيست تا صفحه هاي تقويم را ورق بزنيم، اما به شهادتت که مي‌رسيم مي‌شود يک بهانه براي از تو گفتن. يک بهانه از جنس بهانه هاي دوست داشتني که بيشتر از تو بگوييم که تمامي ندارد اين گفتن ها از تو هربار و به هر بهانه.!سخن از شکستن «حصر آبادان» و عمليات «طريق القدس» و «آزادسازي بستان» که مي شود، قهرماني معنا مي‌يابد، وقتي بهترين مانور عملياتي را با دور زدن دشمن از چزابه و تپه‌هاي رملي و محاصره‌ كردن آنها در شمال منطقه بستان به همراه يارانت به سرانجام رساندي.! جاده «عين خوش» و عمليات «فتح المبين»، همان‌جا بود که ضربه دوم در جبهه عين خوش به عراقي‌ها وارد شد. اما آنها در روز دوم، پاتک محکمي ‌وارد کردند. بيشتر فرماندهان معتقد به عقب نشيني بودند، اما تو گفتي، عقب‌نشيني نمي‌کنيم و عاقبت عمليات «فتح‌المبين»، تحقيرآميز‌ترين شکست براي صدام تا‌آن روز شد.عمليات «بيت‌المقدس» و عبور از کارون و آزادسازي خرمشهر. گفتنش هم سخت است. مسئوليت سنگيني بود، مسئوليت خون فرزندان اين مردم. ارتش عراق به موضع‌هاي تيپ 14 امام حسين(ع) و تيپ 84 خرم آباد نيز پاتک سنگيني را وارد کرده بود و توانسته بود قسمتي از منطقه عين‌خوش را دو مرتبه باز پس بگيرد و امکان ملحق شدن يگان‌هاي خودي و رابطه دو قرارگاه نصر و قدس را نابود کند. در‌چنين شرايطي در قرارگاه مرکزي کربلا تصميم گرفته شد تا تيپ 14 امام حسين(ع) عقب نشيني کند، ولي حاج حسين، تو در جايگاه فرمانده اين تيپ که خود در صحنه حاضر بودي از اين اقدام سرباز زدي و اعلام کردي که مي‌ماني و مقاومت مي‌کني.!«رمضان»، «والفجر مقدماتي»، «والفجر 4 » و «خيبر» و خمپاره‌اي که در کنارت فرود آمد و تو را از جا کند. با ورود جراحتي عميق بر پيکرت، دست راست تو قطع شد. در آن غوغاي وانفسا، همهمه‌اي بر پا شد: «خرازي مجروح شد، اما نرفت.» و «کربلاي پنج » همان‌جا که گفتي هرکسي عاشق شهادت نيست در عمليات شرکت نکند. خودت حسابي عاشق بودي که ماندي و رفتي. راستي خواسته‌ات ماند و محقق شد بين همه بچه‌هاي لشکر14 امام حسين(ع)، عاشقان شهادت ماندند در همين زمان ما، درست وقتي که بيش از 30 سال از نبودنت مي‌گذرد.!


فـــــرزانه فرجي/ رومه اصفهان زيبا










احمد در خلوت رفت







تاريخ درج : يکشنبه 20 آبان 1397


شماره رومه: 







روايت 24 سال زندگي عاشقانه‌ با شهيد « حاج احمد شمس» 







سال 1360 بود، فاطمه‌اش دو ساله و خودش بيست ساله که شد همسر شهيد. همسر شهيد محمود صفاري که معروف بود به آقا کريم.13 سال از شهادت همسرش مي‌گذشت. جوان بود و کم هم خواستگار نداشت اما جواب همه آنها يک کلمه بود،نَه. تا اينکه يک روز يکي از همکلاسي هايش از او پرسيد:خانم اسماعيلي ازدواج مي کني؟! و او بلافاصله گفت هرکسي بعد از آقا کريم آمد نتوانستم، حرفش را قطع کرد و گفت يک جانباز قطع نخاع است، گفت:احمد شمس؟!


 


هنوز يک هــفــتــه از شهـادت هـمـسـرش نـگـذشـتـه است،مهمان دارد و در حال برنامه ريزي براي مراسم هفته است، اما مي پذيرد که راوي زندگي احمد شود.  زهرا اسماعيلي متولد و ساکن نجف آباد است.24سال زندگي مشترک با شهيد حاج احمد شمس را با نگاه او دنبال مي کنيم


 


13سال به همه خواستگارها جواب رد داديد،چه شد آقاي شمس را پذيرفتيد؟
از طرف دوستم وقتي مطمئن شدم براي احمد در حال خواستگاري است باز هم جوابم نه بود.دوستم گفت تا حالا شمس را ديده اي؟ گفتم نه.البته همسرش را مي شناختم.از دوستانم بود و همسر شهيد هم بود که با احمد ازدواج کرد اما متاسفانه به خاطر بيماري سرطان زندگي شان بيشتر از 9 سال طول نکشيد.يک سال و سه ماه بعد از فوت دوستم به خواستگاري ام آمد.احمد،ششمين خواستگار قطع نخاعي بود که داشتم اما نمي دانم چه شد،هرچه بود خواست خدا بود و پذيرفتم.


 


اوضاع و احوال زندگي جديد چطور بود؟
خيلي ساده شروع شد.احمد آن موقع خانه نداشت و زندگي را در خانه ما شروع کرديم.خوش اخلاق بود و خيلي هم صبور.زياد طول نکشيد تا در خانواده ما صبر احمد شد مثال زدني.نظرش هميشه به خدا بود و ايمانش واقعي.ازدواج با احمد اتفاق خاص و خوبي بود براي من.


 


چرا به صبوري معروف بود؟
من خيلي عجول بودم و دوست داشتم کاري که انجام مي دهم زود به نتيجه برسد، اما احمد مي گفت بگذار به اميد خدا،ببين خدا چطور درست مي کند.آنقدر دلش صاف بود که جواب صبوري و واگذاري کارها به خدا را هم خيلي زود مي گرفت.


 


با  توجه به شرايطش کارش چه بود؟
حسابي درس خوان بود و مي شود گفت در زمان خودش نخبه بود.دو تا ديپلم داشت و مهندسي عمران مي‌خواند که با رتبه بسيار خوبي هم پذيرفته شده بود.جهادگر بود و با مهارت خيلي زياد به همراه کارگرهايش در مناطق محروم حمام و خانه مي ساخت.در زمان جنگ، درس را رها کرد و مهندسي نيمه تمام ماند.اما بعدها دوباره امتحان داد و ليسانسش را در رشته ادبيات عرب گرفت.بعد از آن درس را در رشته الهيات در مقطع کارشناسي ارشد تمام کرد و به تدريس مشغول شد.


 


ديگر ادامه تحصيل نداد؟
علاقه عجيب و پشتکار زيادش به درس باعث شد در آزمون دکتري هم قبول شود، اما من خواستم ديگر ادامه ندهد.گفتم تا همين جا تنهايي براي من بس است و او هم پذيرفت.


 


پس بيشتر اوقات تدريس مي کرد؟
بله.اما به نظر من در حقش خيلي کوتاهي شد.احمد از لحاظ علمي خيلي بالا بود و حقش تدريس در دانشگاه بود. اين کار را هم کرد اما وقتي چند ترم به او کلاس ندادند به خاطر شرايطي که داشت و  چون نمي توانست راه هاي دور برود،مجبور شد تدريس را در دبيرستان ادامه دهد، البته ارتباطش با دانشگاهي ها هم قطع نشد.زبان و عربي اش خيلي خوب بود و خيلي از بچه هاي دانشگاه براي آموزش پيش احمد مي آمدند.


 


بهترين هديه اي که از آقاي شمس گرفتيد چه بود؟
خيلي اهل هديه دادن نبود.مي گفت هرچه مي خواهي خودت برو بخر يا با هم براي خريد مي رفتيم،حتي خريدهاي خانه.يک بار با سه شاخه گل و يک جعبه شيريني به خانه آمد،گفت اينها را مخصوص تو خريده‌ام،من هم که مي دانستم اهل اين کارها نيست به شوخي گفتم تو که از اين کارها نمي کردي.معمولا به هم دروغ نمي‌گفتيم،خنديد و گفت از طرف مدرسه به همه معلم ها گل دادند من هم سه شاخه سهمم را براي تو آوردم.


 


از جانباز شدن احمد آقا بگوييد.
مهندس رزمي جهاد بود.همان سنگرسازان بي سنگر.در مدتي که جبهه بود دو بار زخمي و مرتبه سوم در دهلاويه قطع نخاع شد و ديگر نتوانست به جبهه برگردد.ظاهرا شدت مجروحيتش هم خيلي زياد بوده، طوري که روده‌هايش ريخته بود بيرون و به خاطر شرايط وخيمش حدود 15روز قطره آبي هم به او ندادند اما خواست خدا با ماندن احمد بود.


 


اوضاعش بعد از ازدواج با شما چطوربود؟
شرايطش به خاطر شدت مجروحيتش که سخت ترين نوع مجروحيت بود خيلي با درد همراه بود.تا کمي حالش بهتر مي شد و دلمان خوش مي شد، درد يک قسمت ديگر ازبدنش را درگير مي‌کرد.از طرف بنياد شهيد آمدند که او را به  آسايشگاه ببرند،حتي گفتند برايت پرستار مي‌گيريم اما احمد دوست داشت در خانه بماند.


 


شده بود به‌خاطر شرايطش خسته شويد؟
يک وقت‌هايي مدام دوست داشت موقعيتش را عوض کنم.مي‌گفت به راست بخوابانم تا اين کار را مي‌کردم اذيت مي شد و مي گفت نه به حالت قبل برگردان اما هيچ وقت اذيت نشدم و هميشه با خودم مي گفتم نفس خسته احمد به يک دنيا مي ارزد و وجودش را با تمام وجود مي خواستم،احمد هم هميشه با دعاهايش دلگرمم مي کرد.


 


از کي شرايطش سخت تر شد؟
بعد از اينکه کليه هايش از کار افتاد، پيوند کليه انجام داد.حدود 10 سال بعد از پيوند،بدنش کليه را پس زد و حدود يک سال و ده ماه دياليز شد.اما تحمل دياليز را هم نداشت.قرار بود دوباره پيوند کليه انجام دهيم که به خاطر شرايطي که از طرف اهدا کننده و خود ما پيش آمد، متاسفانه يک مقدار زمان بر شد و ريه هاي احمد هم درگير شد.قبل از شهادتش براي معالجه او را به اصفهان آورديم که موقع برگشت در راه با مشکل تنفسي مواجه شد.کپسول اکسيژن هم اکسيژن نداشت اما احمد بازهم تحمل کرد.يک شنبه بود و نزديک اذان مغرب که حالش بدتر شد.چند بار تلاش کردند براي احيا، اما موقع رفتنش رسيده بود و در نهايت مظلوميت به شهادت رسيد.


 


و حال و روز شما در آن لحظه چطور بود؟
صبح همان روز موقع اذان صبح به من گفت روي دست‌هايش آب بريزم تا وضو بگيرد.همين که آب مي‌ريختم گفت پيامبر(ص) آب صورتم را پاک مي‌کنند.ببين چه بوي خوبي مي آيد.اگر اين حرف ها را فرد ديگري مي‌زد باورش برايم سخت بود،اما احمد مدام اين حرف ها را تکرار مي‌کرد.لحظه شهادتش حالم خيلي بد شد اما وقتي ياد حرف هاي صبح روز شهادتش مي‌افتادم،آرام تر مي شدم.


 


ماندگارترين ويژگي آقاي شمس از نظر شما ؟
هرطور بود خودش را قبل از نماز به مسجد مي رساند.اگر از آسمان برف و باران هم مي‌باريد هر سه نوبت نماز را در مسجد مي خواند.صوتش هم زيبا بود و همسايه‌ها به خاطر شنيدن تلاوت زيباي احمد بعد از نماز در مسجد مي ماندند.صبوري ومظلوميت احمد هميشه در برابر چشم هايم مي ماند.کاش يک بار براي مصاحبه سراغ خود احمد آمده بودند.خيلي درد در دلش داشت اما هيچ وقت انتقاد نمي کرد. اگر ما هم چيزي مي‌گفتيم،مي‌گفت  با چشم هايتان که نديده‌ايد،تازه اگر با چشم هايتان هم ديده باشيد ممکن است اشتباه کنيد.


 


 صحبت پاياني.
احمد در خلوت رفت اگرچه خودش هيچ توقعي نداشت حتي يک بار هم لب به شکايت باز نکرد، اما به نظرم حقش اين نبود. 


 


فرزانه فرجي










شماره رومه: 












کربلا گاهي چه نزديک مي شود.




 





 


از رزمنده هايي بود که در تشکيل هسته اوليه سپاه پاسداران انقلاب اسلامي نقش داشت.حسابي فعال بود. مدتي در امور فرهنگي سيستان و بلوچستان فعاليت مي‌کرد. جنگ که شروع شد، خودش را رساند به جبهه‌هاي جنوب. راهي که پدر مي دانست عاقبتش شهادت است.خبري که وقتي رسيد، ايستادن در قامت خميده پدر جان گرفت.چند روزي از شهادت رضا مي گذشت. عده اي از دوستانش قاصد پيامي بودند که از بر زبان آوردنش و از عکس العمل‌هاي پدر نگران بودند. پدر عاشق امام بود. مردي مومن و زحمت کش که حال خوب دلش از ايمانش سرچشمه مي گرفت. يک شب پدر خواب ديد؛  خوابي که نيمه هاي شب بيدارش کرد. رفت سراغ برادرهاي رضا و گفت چطور خوابيده ايد وقتي رضا در جبهه براي هميشه به خواب رفته است.  پدر را آرام کردند و قرار شد براي گرفتن خبر از حال رضا صبح به سپاه بروند. يکي دو روز گذشت. قرار بود چند نفر از رفقايش به ديدار پدر رضا بيايند. رفقاي رضا که براي گفتن اين حرف ترس داشتند، با شنيدن حرفي از پدر کمي آرام شدند وقتي پدر گفت از رضا خبر آورده ايد. رضا شهيد شده، همين را مي خواهيد بگوييد.شک و ترديد جايش را به نگراني داد. گفتند شهيد که نه اما انگار مجروح شده است. بايد برويم سپاه و آنجا اطلاعات دقيق تر را بگيريم. پدر مي دانست که رفقاي رضا مراعات حال  او را مي کنند. شروع کرد به دلداري دادن آنها. گفت شما نگران نباشيد. شهادت لياقت مي خواهد، سعادتي است که نصيب هرکسي نمي شود.من مطمئن هستم که شهيد شده و افتخار مي کنم که لياقت شهادت را داشته است.  پدر مثل هميشه آرام بود. به اتفاق صبحانه را خوردند و راهي سپاه شدند. حرف هاي درگوشي تمامي نداشت. حرف هاي آرام و همان پچ پچ هاي خودمان. پدر حس کرد که مسئولان سپاه هم چيزي را پنهان مي کنند، گفت مي‌دانم رضا شهيد شده است، چيزي را از من پنهان نکنيد. بله، رضا شهيد شده بود و او را براي غسل دادن برده بودند. اصرارهاي پدر براي ديدن رضا تمامي نداشت. مخالفت ها و مانع شدن‌ها پدر را بيشتر مشتاق ديدار پسر مي کرد. مي گفت مي خواهم رضا را ببينم، حتي اگر استخواني از او براي من آورده باشيد. من نذر کرده ام هرجايي از بدن رضا تير خورده باشد، بر آن بوسه بزنم.  مسئولان سپاه که آمادگي پدر را ديدند به ديدار، رضايت دادند. لحظه لحظه ديدار بود. ديداري به قد سلام. سلامي به قد وداع. هرکه آنجا بود گريه مي کرد. چه لحظه اي بود! تني که سر نداشت. . رضا بي سر برگشته بود. عجب دلي داشت پدر ، زماني که گفت خدا را شکر که پسرم حسين گونه شهيد شده است.  گفتنش هم آسان نيست چه برسد به ديدنش. پسرت، رضايت، همان که راضي بود به رضاي خدا با سر بريده جلوي چشم هايت. مرد مي خواهد تا بوسه بزند بر رگ‌هاي بريده پسر. رضا زنده بود که سرش را از تن جدا کرده بودند. کربلا گاهي چه نزديک مي شود. پاي رضا تير خورده بود. الوعده وفا.پدر نذرش را ادا کرد. خيلي آرام.!


 


فرزانه فرجي/ رومه اصفهان زيبا










بخوان به نام دلتنگي


بخوان به نام مجيد


بخوان به وسعت روحش


بخوان به وسعت دلتنگي


بخوان به نام مدافعان حرم


بخوان به نام مجيد


بخوان به نام حر


بخوان به نام آب


بخوان به نام حر مدافعان حرم، بخوان به نام مجيد قربانخاني


و اين بار جا ماندم. جا ماندم از بدرقه ات، مَرد جا ماندم در خودم، از همان روزي که مادرت ضجه مي زد . مادرت داشت مادري مي کرد


جا ماندم در خودم از همان ثانيه اي که لالايي مي خواند برايت جا ماندم در خودم لا به لاي اشک هاي مادرت. 


سلام داداشي مادر. سلام آقا مجيد. 


سلام بر اين دلتنگي لعنتي که تمامي ندارد براي من جا مانده از بدرقه ات.


دلتنگي. دلتنگي و .


و من هيچ نمي دانم از اين واژه وقتي از زبان مامان مجيد مي شنوم. 


و تسليم مي شوم وقتي تنها پسرت، تک پسرت راهي راهي مي شود که ايمان دارد شهادت روزي اش است.


حالت خوب داداش مامان.


براي حال خوب ما هم دعا کن


 


فرزانه فرجي


 




رفتي و سهم من از رفتنت شد؛


 وقتي خواستي بروي چشم‌هايم نديد حال چشم هايت را، نديد که چه شد که به يک باره از گوشه چشم هايت دانه هاي اشک ديدگانت يکي يکي از روي گونه هايت لغزيد و افتاد .!




بغض‌هايي که ماند در گلو .!




رفتن اسيرت کرده بود، چانه ات را آرام گرفتم، پيشاني ات را بوسيدم و تو از حال چشم هايم همه چيز را خوب فهميدي، آنقدر خوب که رفتي.
رفتي و سهم من از رفتنت شد، انتظار دلي براي آمدنت. دلي که بايد آرامش مي کردم، هربار به گونه اي. دلي که بايد يادش مي دادم وقت و بي وقت؛ بي قرار نشود. بايد يادش مي دادم هر رفتي، بازگشت ندارد.
رفتي و سهم من از رفتنت شد، بغض هايي که ماند در گلو، گريه هايي که همه شد پنهاني، صدايم هم نبايد مي لرزيد اما لرزش دست هايم ديگر دست خودم نبود.
رفتي و سهم من از رفتنت شد، دلتنگي که برايم بيشتر از قبل آشنا شد. آشنايي که مي برد مرا به کودکي هايت، آرام آرام قد کشيدن هايت، شيرين زباني هايت، زمين خوردن هايت و چه زود بزرگ شدي. چه زود هم قد پدر شدي و چه زود مرد شدي.
رفتي و سهم من از رفتنت شد، صداي بازي بچه ها در لا به لاي ديوارهاي کوچه که مي پيچيد و ديوارهاي دلم را هوايي مي کرد. صدا مي کشيد مرا تا سر کوچه، چشم هايم دو دو مي زد براي ديدنت، اما تو نبودي بين آن ها.
رفتي و سهم من از رفتنت شد، دلتنگي براي کودکي هايت، آن موقع هايي که صداي چرخش کليد داخل در، تو را به سمت در مي کشاند و من در چشم بر هم زدني تو را در آغوش مي کشيدم.
رفتي و سهم من از رفتنت شد، همدم شدن با عکس هاي سياه و سفيد قديمي داخل آلبوم. جايي دور از چشم هاي مادر. تنهايي هايم خاکستري رنگ شد. هر عکس يک دنيا حرف برايم داشت.
رفتي و سهم من از رفتنت شد، حرف هاي پدر و پسري که ماند پشت در. حرف هايي که قرار بود چشم در چشم زده شود، حرف هايي که قرار بود تو را سبک کند و مرا . و تو رفتي و همه ي آن حرف ها ماند بر دلم.
رفتي و بعد از رفتنت شانه هايم براي کودکي هايت بي تاب بود، ياد آن موقع ها که مي نشستي روي شانه هايم و دست هاي کوچکت را دور گردنم حلقه مي زدي. چقدر دوست داشتي از روي شانه هايم دنيا را نگاه کني، چقدر صداي خندهايت هنوز گوشم را نوازش مي کند.
قرار بود عصاي دستم شوي وقت پيري، پير شدم همان سال ها که در بي خبري گذشت. همان سال ها که مي دانستم ديگر نمي آيي و فقط منتظر يک خبر بودم.
رفتي و بعد از رفتنت حال من خوب نبود حال مادر هم همين طور. اما من بايد خوب نشان مي دادم خودم را. بايد تمام تلاشم را مي کردم تا حال مادر خراب نشود.
رفتي و سهم من از رفتنت شد، سال ها بي خبري تا اينکه خبر رسيد.
و تو آمدي و من بايد نمي شکستم به خاطر مادر. من بايد همه دلتنگي هايم را جايي گوشه دلم جا مي دادم به خاطر مادر. من بايد لرزش شانه هايم را پنهان مي کردم به خاطر مادر. من بايد جايي پيدا مي کردم براي بغض هايم دور از چشم هاي مادر به خاطر مادر.
تو که آمدي مادر آرام گرفت و من هم.!
 
فرزانه فرجي/ خبرگزاري ايمنا



Image result for ?شهيد آويني?‎









شماره رومه: 




 



فرزانه فرجي


 


کمي دلتنگ صدايت هستيم و کمي بي قرار حرف هايت.کمي دلتنگ شنيدن حرف‌هاي تو از آن روزهاي بســــيار ســـخت و کمي بي قــــرار روايت فتح دل دريايي ات را به آب مي زدي و از ميان بارانِ آتش دشمن خودت را مي رساندي به رزمنده ها تا حرف‌هايشان را خط به خط برايمان در قاب دوربينت به تصوير بکشي و دل‌هاي ما را در سرزمين جنوب که انگار آن سال‌ها آسمانش دري از درهاي آسمان شده بود، رها کني. . و ماجراي رفتنت از عشق دم مي‌زد. از همان عشقي که تو را در طوفان بلا به دام مي‌انداخت و انگار اين دام براي تو پر از آزادي بود. راستي که پر از آزادي بود وقتي سلاح تو، دوربينت روي دوشت جا مي‌گرفت و در دلت نور ايمان مي‌درخشيد، آن هم در برابر دشمني که در ظاهر حسابي مجهز بود و در باطن در جهل مطلق دست و پا مي زد. هنر در قامت تو زيبا و جانانه رخنه کرده بود وقتي قلمت، حرف هايت را با نظم کنار هم مي‌چيد و درنهايت سادگي دل را هوايي مي کرد و محال بود کسي با موج حرف هايت لا به لاي کلمه‌ها موج‌سواري را نيمه کاره رها کند که بايد به پايان مي‌رساند اين راه را. .گفته بودي «عاشقان عاشق بلايند. در حيات در احتجاب صدف عشق است و آن را جز در اقيانوس بلا نمي توان يافت، در ژرفاي اقيانوس بلا عاشقان غواصان اين بحرند و اگر مجنون نباشد چگونه به دريا زنند؟» و تو مثل غواص عاشق، راز مجنون بودن را خوب مي دانستي. .راستي چندمين بار است براي تو مي‌نويسم و زماني که به نوشته‌هايم نگاه مي کنم، درست از آن لحظه که حرف از تو مي شود کلمه‌ها جور ديگري کنار هم به صف مي شوند. انگار که دوست دارند ادب را در برابر تو، چون تو در برابر چشم هاي مخاطبانت صحيح به جا بياورند و به جرئت مي گويم غزل شاعران بعد از تو براي تو حال و هواي حماسي به خود گرفت. .دوست دارم با صداي بلند بگويم صداي رساي تو براي ما خاموش نمي شود هرگز و هرگز و حالا درست در زمان ما براي ماهايي که جنگ را نديديم و فقط و فقط از جنگ، صداي آژير قرمز را شنيديم و به پناه‌گاه ها پناه برديم حرف هاي تو جانانه تر شنيده مي شود. حالا ما با نواي گرم تو و پا به پاي تو جنوب را قدم مي زنيم و دست دل را به صدايت مي‌سپاريم که برايمـــــان روايت کني از فکه، شلمـــــــچه، خرمشهر و. .از تو چه پنهان اين روزها بغضي گلويمان را مي‌فشارد. بغضي که سبب مي شود جاي خالي ات را در برابر چشم هايمان و در پشت پرده اشکي که در ميان افتادن و نيافتدن استخاره مي کند، بيشتر از هميشه حس کنيم.  اينجا چون تويي مي‌خواهد که از کلنا عباسک يا زينب (س) برايمان بگويد. اينجا کسي چون تو مي‌خواهـــــد که ســـــنگ تمام بگذارد و از عاشقان زينب(س) برايمان بنويسد. چقدر جاي خالي‌ات درد مي کند درست در اين زمان براي گفتن از غربت شهداي مدافع حرم. از آنها که مادرانشان چشم به راه ماندند، از آنها که طعم شنيدن بابا را با چشم هاي خاموش حس کردند. از آنها که .  .آقاي آويني! اين روزها عجيب دلتنگ تو هستيم و دلتنگ حرف هاي تو و دلتنگ يک روايت فتح ديگر.


 


فرزانه فرجي/ رومه اصفهان زيبا










من امشب خبر مي‌کنم درد را. 










قصه، قصه دل کندن از خاک است و رسيدن به افلاک. قصه بريدن و رفتن براي رسيدن، رسيدني که بايد از خود گذشت.


خاکريزهايي که کانال مي شد براي کوتاه کردن راه و حس خوب عطر سيب، نزديکي هاي غروب، ديار کربلا و نواي «اين دل تنگم عقده ها دارد»


باران آتش سنگين دشمن بي امان مي باريد. صداي کربلايي، کربلايي مي کرد دل را. زمان مي شد عاشورا، زمين مي شد کربلا. نوايي که مي شد واقعه عاشورا را در يک قدمي حس کرد.


عطش، ايستادن، شهادت و باز هم ايستادن.شب هاي عمليات حال خوب رزمنده ها تماشايي بود، گويي در يک ميدان رقابت براي رسيدن به حق تمام تلاششان را مي کردند تا از هم سبقت بگيرند. رفاقت و رقابت براي رسيدن به يار.


حال خوب دل هايي که ردپايش از چشم ها مي‌باريد. «اي لشکر صاحب زمان آماده باش.آماده باش» همين نوا کافي بود تا به دل وعده ديدار داد تا کمي قرار بگيرد.


نوحه خوان هاي جنگ بايد ساز دل را کوک مي کردند، سازي که سوزش گرداني را به حرکت وا مي داشت، گرداني که خود در آن پيشتاز مي شدند. مگر مي شد از حسين(ع) خواند و آرام نشست؟! مگر مي شد زير باران آتش خمپاره رفيق ات را ببيني که در نزديکي تو آسمان را در آغوش گرفته و بي قرار نشوي؟!


بيشتر اوقات حتي يک بلندگوي ساده هم نبود، اما سوز صدا چنان در جان مي نشست که مهمان خدا شدن آرزو مي شد.چه زيبا بود صيقلي کردن دل هاي آماده .


اسم مادر حسين (ع) و سربند يا زهرا(س) که به ميان مي آمد به دنبالش بر سر و سينه زدن رزمنده ها شوري به پا مي کرد ديدني


بچه ها خوب مي دانستند که چگونه بايد خود را سبک کنند و دنيا را با همه زيبايي هاي فريبنده اش پشت سر جا بگذارند و امان از اين نوا «اي از سفر برگشتگان؛ کو شهيدان ما .؟»


مي شد هق هق هاي پنهاني رزمنده ها در دل سياه شب، جايي که ديده دوست داشت بي امان در خلوتگاه عاشقي ببارد، را به تماشا نشست.


چه سخت است خواندن و  فرو بردن بغض هاي مردانه آن دم که صدا در ميان حرف هاي نا تمام مانده در گلو راه خود را پيدا مي کرد «ياران چه غريبانه رفتند از اين خانه، هم سوخته شمع ما، هم سوخته پروانه .»


همان دم که ديگر نايي براي خواندن نبود، اما مداحي و نوحه خواني مي شد تنها راه آرام کردن دل هاي جا مانده اي  که بندگي را در قامت هاي خميده و به خاک افتاده، در پهلوهاي زخم ديده، در پاهاي جامانده روي مين، در چشمان به خون نشسته و سرفه هاي بي صدا به تصوير مي کشيدند.


هنوز مي شود با نواي «من امشب خبر مي‌کنم درد را، که آتش زند اين دل سرد را ، مرا کشت خاموشي ناله‌ها ، دريغ از فراموشي لاله‌ها، کجا رفت تاثير سوز و دعا؟ کجايند مردان بي‌ادعا؟»


ردپاي مردان بي ادعاي اين ديار را گرفت و رفت و رسيد به خدا راست گفته اند در باغ شهادت باز باز است.


 


فرزانه فرجي/رومه اصفهان زيبا












امروز کمي دلتنگ تر از هميشه مي نويسم.


کمي با بغض بيشتر،


کمي خسته تر و کمي .


بگذريم اينجا حال همه ما خوب است اما اين فقط ظاهر قضيه است، گوشه اي از دل همه ما آدم هاي به ظاهر حال خوب يک گمشده فريادش گوش دل را کر مي کند.


اينجا نبودن هايي سوزش لا به لاي پاييزي که همچنان پر است از تابستان، کنج دل را مي لرزاند.


اينجا يک مشت حرف هاي کوچک و درشت تلنبار شده روي قفسه سينه و نفس کمي سخت راهش را پيدا مي کند و مي رسد به دم و بازدمي که خسته است. 


من مي دانم بايد چه کنم تا تمام کنم اين حال عجيب دل را


بايد دست بي قراري ها و بي تابي هاي دل را بگيرم و بروم پيش رفقايي که هميشه هوايم را داشتند و دارند و هستند کنارم


رفقايي که من را همينطور که هستم پذيرفته ام. رفقايي که حال دلشان هميشه با من يک جور است. 


چطور بي خيال شما شوم وقتي خيلي ها بي خيال خيالم شدند؟!


من شما را جور ديگري دوست دارم.


طوري شبيه هيچ کس


مي مانم.


دعا کنيد بمانم. رفقاي شهيدم


 


فرزانه فرجي





عاشقانه‌هايي که بر سر مزار «حاج حسين خرازي» روايت شد/




 





 


اسفند، ماهي است به قد فصل فصل يک سال و شايد هم بيشتر. ماهي که فصل هشتمش عجيب خواندني است. بايد درنگ کني و درست بخواني. در اين فصل نواي «انت الغني و انا الفقيرِ» مردي، لابه‌لاي خلوت‌هاي نيمه شب به دل صفا مي‌دهد و جان را آسماني مي‌کند. حرف از فرمانده دل ها است: «حاج حسين خرازي». او که به فاصله دو جمعه زندگي را زندگاني بخشيد. جمعه اي در محرم که عاشورايي اش کرد و شد حسين و جمعه اي که آسماني اش کرد و شد کربلايي. زمان به وقت دلتنگي دل هاي بي قرار، حوالي ساعت پنج بعد از ظهر، گلستان شهداي اصفهان. حالا هوا حسابي سرد شده و زمستان در اين روزهاي آخر هرچه در توان دارد رو مي کند. اما سرما بهانه خوبي نيست براي کساني که حاج حسين دلشان را تسخير کرده و گرماي مهرباني اش لايه لايه دل آنها را چنان جلا داده که مي آيند اينجا؛ سر مزار حاجي و دلتنگي هايشان را با او تقسيم مي کنند.!


 


 


گذر دنيا که سخت مي شود،گذرش به اينجا مي افتد
اينجا کم مي شود بي زائر بماند.حاجي مهمان نوازي مي کند با خنده‌هايش. قدم هايش شمرده شمرده بود.کلاه بافتني در سر داشت و گونه هايش کمي سرمازده به نظر مي رسيد، با کيفي سنگين روي دوشش. کمي دورتر از مزار ايستاد. از روي ادب بود. کلاهش را برداشت و موهايش را مرتب کرد. شانه هايش را از بار کيف سنگيني که روي دوشش بود آزاد کرد و خودش را آرام به مزار حاج حسين رساند. روي دو زانو نشست و بوسه اي بر سنگ مزار شهيد خرازي زد. همان طور که روي دو زانو بود،  زير لب نجوايي کرد که خيلي هم واضح نبود. خودش را مهدي سليماني معرفي کرد.18 سال بيشتر نداشت. مي گفت:« معمولا هفته اي يک بار مي آيم اينجا و معمولا مزار شهيد خرازي جز و اولين گزينه هايي است که کنارش  حاضر مي شوم.» وقتي از علت اين همه ادب و تواضعش پرسيدم، گفت: «شخصيت فوق العاده شهيد خرازي ارادت من را به او هر روز بيشتر از قبل مي کند.» حيا در نگاهش موج مي زد، حتي وقتي سرش را بالا مي آورد و نيم نگاهي به عکس حاجي مي انداخت. مي گفت:« مواقعي که دنيا حسابي به من فشار مي‌آورد و کار برايم سخت مي شود، مي آيم اينجا و توسل پيدا مي کنم و مي خواهم برايم دعا کنند.» ديگر صداي زمزمه هاي نامفهومش شنيده نمي شد. او ماند و حاج حسين و نگاه هاي ما. کمي که گذشت بلند شد.چند قدم به عقب برداشت و رفت.


 


 


 


شهيد خرازي يعني فروتني در عين مردانگي و قدرت
نوازش صداي اذان با سردي هوا در هم مي آميخت و روح را صفا مي داد. سارا نفر بعدي بود که با او هم صحبت شديم. 24 ساله بود و دانشجوي رشته پزشکي. در طول مسير تا رسيدن به مزار شهيد خرازي نذري داشت که بر سر مزار شهداي گمنام آن را ادا کرد.مي گفت: يکي دو سال است که بيشتر مي آيد اينجا. از سفر راهيان نور گفت. از اينکه چقدر ذکر خير شهيد خرازي در آن سفر بوده که ارادت او را نسبت به شهيد خرازي بيشتر از قبل کرده است.وقتي پرسيدم شاخص ترين ويژگي شهيد را در چه مي بيني، گفت: «آقا بودنشان. اينکه چطور از نيروهايي که به جلومي فرستاد حمايت مي کرد. اين طور پاي حرف ايستادن، واقعا مردانگي مي خواهد.» گفت: «من با خود عهد کردم اگر قرار است روزي پزشک شوم،  تلاش کنم مثل اين مردان پاي حرفم بمانم.» نگاهي به چهره شهيد خرازي انداخت و گفت: «بيشتر عکس هايي که من از شهيد ديده ام،  معمولا خندان است و اين خاکي بودن او را نشان مي دهد. فروتني در عين قدرت براي من خيلي ارزش دارد.»سارا حرف هايش را اين طور تمام کرد:«به نظر من شهيد خرازي مظهر مودت و مهرباني است. اميدوارم از جمله پزشک هايي باشم که مثل شهدا سر حرفي که مي زنم تا آخر بمانم.»


 


 


 


حس خوبي است 
راه رفتن بين مرداني که به وجه‌الله نظر کرده‌اند
کم کم خورشيد، غروبش را به رخ مي کشيد.گوشه اي از آسمان پر بود از رنگ هايي که کم کم با روز خداحافظي مي کرد.خداحافظي معمولا دست مي گذارد روي دلتنگي اما درغروب گلستان، اثري از دلتنگي نيست. حال همه اينجا خوب مي شود.خوبِ خوب.وقتي قرار شد با هم صحبت کنيم، مدام نگران بود که طوري ننشيند که پشتش به عکس حاج حسين باشد. شيوا امامي جوان 22 ساله اي بود که انرژي کلامش حسابي ما را مجذوب خود کرد. مي گفت:« شهيد خرازي جمله اي دارند که مضمونش اين است: کافي است ما بدانيم در لحظه لحظه زندگي، خدا ناظر بر ماست. شايداين جمله ساده به نظر برسد، اما محتواي غني دارد.» مي گفت:« قبل از اينها خيلي به حجاب مقيد نبودم و اعتقاداتم مثل الان نبود. به مرور زمان و با مطالعات و مشاهدات عيني توانستم به باور برسم.» از حرف هايش مي شد فهميد در رشته جامعه شناسي تحصيل مي کند. مي گفت:« يکي از ويژگي هاي دنياي مدرن اين است که مردم ايدئولوژي هايشان را از دست مي دهند و ممکن است حتي بعضا به پوچ گرايي هم برسند. من فکر مي کنم شهدا مصداق بارز انسان هايي هستند که به خاطر باور قوي شان اين قابليت را دارند که از انرژي هاي آنها نهايت استفاده را ببريم و به آنها توسل پيدا کنيم.» از حس خوب جمله حضرت امام(ره) حرف زد، همان کلام معروف «شهيد نظر مي کند به وجه الله» و گفت: «خيلي حس خوبي است آمدن به گلستان و راه رفتن بين مرداني که به واقع به خود خدا نظر کرده اند.» قرار شد براي يک دقيقه به عکس شهيد خرازي نگاه کند و هرچه در دلش مي گذرد ، بر زبان بياورد. گفت: «حاجي خيلي نياز داريم به کمکت؛ خيلي نياز داريم به راهنمايي هايت، به اينکه چراغ راه باشي واسه ما.» از لبخند حاجي گفت، انگار بي خيال عالم است و با خود خدا دارد حرف مي زند. لبخندي که حاکي از رضايت است. گويي تمام آن چيزي را که يک آدم مي تواند به دست بياورد، به دست آورده و به خاطر آنچه به دست آورده است، لبخند مي زند.


 


 


 


کاش شفيع ما شود
چند دقيقه اي سر مزار شهيد تنها نشسته بود.خلوتي دو نفره، چشم در چشم با چشم هاي مهربان حاجي. خوش و بش اوليه ما خيلي طول نکشيد، خودش را عباس روحاني معرفي کرد.مي گفت:«هيچ اصفهاني نيست که سيدالشهداي جنگ را نشناسد، چه ما که در زمان جنگ بوديم و چه آنهايي که بعد از ما آمدند و جنگ را درک نکردند، بي شک از خاطرات و رشادت هاي حاج حسين کم نشنيده اند.»از خط شکن بودن حاج حسين گفت. گفت حاج حسين با اطمينان خاطر لشکر را هدايت مي کرد و نسبت به کاري که انجام مي داد ايمان قلبي داشت.صورتش را به سمت قاب عکس چرخاند و گفت:« ما شرمنده خودشان و خونشان هستيم.در وصف شهيد خرازي چيزي نمي توان گفت جز دلاوري.آرامشي که در حال حاضر در کشور حاکم است،  همه به واسطه رشادت هاي شهيدان است.»رد نگاهش همچنان دنبال نگاه حاجي بود که گفت:« اميدوارم شفيع ما هم باشند.»


 


 


مهماني از جنس سکوت
کمي تا سياهي آسمان مانده بود. انگار گم شده اي داشت که در عين پيدا بودن گمش کرده بود.45،46 ساله به نظر مي رسيد.به مزار شهيد خرازي که رسيد، نشست. چشم هايش بسته بود تمام مدت و يکي از دستانش روي سرش. نمي شد خلوتش را به هم زد. کمي که گذشت همين که گفتم قصد گفت و گو دارم، بي وقفه اشک چشم هايش که پشت بغضش پنهان شده بود، سرازير شد. آرام گفت حرف نمي زنم.!


 


 


بهانه حضورش دلتنگي بود
مي شد از دور دنبال کرد نگاهشان را که با قدم هايشان يکي مي شد و سرعت مي بخشيد به حرکتشان.خودشان را از ميان قبور مطهر شهدا رساندند به مزار شهيد خرازي. به قد خواندن فاتحه اي درنگ کرديم. خانم تمايلي به صحبت کردن نداشت. وقتي از آقا خواستم خودش را معرفي کند، گفت:« حميد جعفرزاده هستم و 23 سال دارم.» مي گفت: «معمولا پنجشنبه ها به گلستان مي آييم، اما امروز دلمان حسابي گرفته بود و خودمان را رسانديم اينجا.» دوست داشتني ترين ويژگي حاج حسين را در شجاعتش مي ديد که از سن کم براي حفظ کشور از جانش گذشت. وقتي از حال و هواي دلش پرسيدم، گفت:« اينجا که مي آيم انگار کنار خود حاجي نشسته ام. آرامش خوبي پيدا مي کنم.» بغض صدايش، در ميان حرف هايش جا باز کرد و گفت: «کاش بتوانيم کمي راهشان را ادامه دهيم.»ساعت حوالي هفت بعد از ظهر است. تمامي ندارد مهمان نوازي حاج حسين دل ها.فرمانده اي که دژ ها را شکست تا در قلب هايمان فرمانروايي کند.حاجي شهادتت مبارک برايمان دعا  کن.


 


فرزانه فرجي/ رومه اصفهان زيبا





   19ماه و چند روز  از پيروزي انقلاب مي گذشت که با حمله هوايي عراق به چند فرودگاه و تعرض زميني همزمان ارتش بعثي به شهرهاي غرب و جنوب کشور، جنگ آغاز شد. حدود 39 سال پيش،جنگ تحميلي حس برادري و وطن پرستي را در نهاد نفر به نفر مردم اين سرزمين بارور کرد و آنچه ماند و ماندگار شد و تحسين و تعظيم دنيا را در برابر ملت ايران به ارمغان آورد،غيرتي بود که غايتش در لباس شهادت به رخ جهانيان کشيده شد.شهري که در طول هشت سال جنگ تحميلي قد و قامت غيرت مردمانش زبانزد شد و پيش گام و پيشتاز،اصفهان بود.خانه ها بي پسر و همسر، مادرها خسته از چشم به راهي،دخترها و پسرها بي بابا و بابا ها قد خميده شدند.گذرگاه ها شد به نام شهيد و شهادت شد اوج تعالي انسان.


الله اکبر از اين همه گذشت مادر.پسرنَه پسران تصميم به رفتن گرفتند.مادر مي دانست براي بازگشت ضمانتي نيست، شش شهيد،پنج،چهار و.اين ها شهداي يک خانواده اند.حُسن يوسف رفتي اما ياسمن برگشته اي،سرو سبزم از چه رو خونين کفن برگشته اي.


و گمنامي تلخ ترين خبري بود که در طول اين سال ها اثرش را هيچ خبري از بين نبرد.اين شهر هنوز پر است از مادران چشم به راه.بر مزاري نشست و پيدا شد حس پنهان مادر و فرزند.سي و چند سال مي شود که دلخوش به سنگي است که نامش از گمنامي سخن مي گويد.


از کوچه هاي اين شهر که بگذري و از ميان ساختمان هاي چند طبقه بگذري حتما خانه اي هست که رقص ماهي هاي قرمز در ميان حوض آبي چشم را نوازش کند و غروب هايش آميخته با بوي خاک نم خورده باشد.اينجا پدرها دلتنگي را گونه اي ديگر نشان دادند.با شهادت پسر،راهي جز رفتن و عاقبتي جز شهادت نيافتند.


هستند خانه هايي که کودکانش بعد از شهادت بابا به دنيا آمدند.گفتنش آسان است و تحملش خيلي سخت که تو بابا را در همان چند عکس باقيمانده و لا به لاي حرف هاي مادر جستجو کني.


نصف جهان،شهر شهداي روحاني است؛شهر شهيد دکتر بهشتي با شخصيتي ماندگار،شهر شهيدان مدرس،اشرفي اصفهاني،مجتبي نواب صفوي،عبداله ميثمي و مصطفي رداني پور و مصطفايي که دلش با نيامدن بود و آنقدر نيامد که وصيت مادر محقق شد و پيکرش در قبر خالي مصطفي جا گرفت.


اصفهان زنده است و خستگي ناپذير.خط به خط تاريخ اين شهر مزين است به امضاهايي که رخدادهاي دفاع مقدس را به رخ مي کشد.اصفهان در زمان جنگ دو لشکر عملياتي راهي جبهه نمود،لشکر 8 نجف و لشکر امام حسين(ع). دلاوري رزمنده هاي اين دو لشکر تا هميشه در تاريخ هشت سال جنگ تحميلي جاودان خواهد ماند.


تسخير سکوهاي البکر و الاميه که مقر جاسوسي و هدايت موشک هاي عراقي بود ميراث عمليات کربلاي 3 است که بي شک نقش رزمندگان لشکر 14 امام حسين(ع) در اين عمليات انکارناپذيراست.


عمليات محرم و ماه محرم بود، ماه حسين(ع).گردان هاي عزادار امام حسين(ع) با دسته هاي سينه زني در خطوط جنگي و يگان ها به راه افتادند.همين عمليات بود که 25 آبان را در تاريخ ماندگار کرد آن هم با عنوان روز حماسه و ايثار مردم اصفهان.روزي که شهر آراسته شد با 370 تابوت گلگون کفن.روزي که همه براي بدرقه آمده بودند.


در اين شهر کمتر مي شود کسي را پيدا کرد که اسم حاج حسين خرازي را نشنيده باشد.فرمانده خط شير،اولين خط دفاعي جهبه جنوب که در منطقه عمومي دارخوئين تشکيل شد.خطي که نه ماه در برابر مزدوران عراقي،دفاع جانانه اي انجام داد.شرايط سخت بود و تجهيزات جنگي کم اما اخلاص و قدرت تدبيرحاج حسين و رفقايش کافي بود براي آماده بودن در هر لحظه براي حضور در عمليات.حسين را طور ديگري هم مي شد شناخت،از آستين خالي اش و از جانبازي عباس گونه اش درعمليات خيبر.


صدايي به گوش مي رسد.صدا از پشت بي سيم مي آيد،از زبان حاج احمد کاظمي وقتي به رشيد مي گفت:ما الان اومديم داخل خرمشهر.صدا به سختي مي آمد تا عاقبت پيام به طور کامل دريافت شد،خرمشهر آزاد شد.امنيت پايدار منطقه مديون تدبير و فرماندهي شهيد حاج احمد کاظمي است او فرمانده لشکر 8 نجف اشرف بود که با حفظ سمت فرماندهي قرارگاه حضرت حمزه سيد الشهدا (ع) را نيزبرعهده داشت.شهادت حق حاج احمد بود،به حق اش هم رسيد اما سال ها بعد از رفتن رفيق اش حاج حسين.


صحبت به اينجا که مي رسد بي انصافي است اگر از محمد ابراهيم همت حرف نزنيم.از او که فقط بايد در نگاهش غرق شد و رفت رسيد به خدا،از سرداري که سر،داد.


و حرف هنوز حرف رزمنده هاي اصفهاني است،ساخت پل شناور فجر بر روي رود خانه خروشان اروند شاهکاري بود که توسط لشکر مهندسي 40 صاحب امان (عج) طراحي و نصب شد.


اسم پرواز و هواپيماهاي اف 14 که مي آيد به دنبالش عباس بابايي و پايگاه شهيد بابايي هم مي آيد.به واقع که بايد عباس را اسوه پرواز بخوانيم.


بايد از کاپيتان تيم جوانان باشگاه سپاهان اصفهان هم سخن بگوييم.از او که در دوران دفاع مقدس  فرماندهي  گروه هاي توپخانه 61 محرم و 15 خرداد سپاه را عهده دار بود.حرف از شهيد حسن غازي است.او موشک عراقي که در خاک کشور عمل نکرده بود را بازسازي و آزمايش کرد و همين کار کاپيتان،تحسين همگان را برانگيخت.


نمي شود از کنار بمباران چهارسوق گذشت و سکوت کرد. بمباراني که در يک روز 65 نفر را شهيد کرد.روزي که همه جا خون بود و خون.


روزهاي سختي بود اما همه در ميدان بودند،بچه هاي جان بر کف جهاد سازندگي،دلاور مردان بي نام و نشان ارتش، صنعتگران و بازاري هاي اصفهان،پشتيبانان پشت جبهه،زن و مرد،پير و جوان،دکتر و مهندس،معلم و دانش آموز و .




و جنگ تمام شد با پذيرش قطعنامه در سال 1367.آتش بس اعلام شد و آتش جنگ خوابيد اما رد جنگ جا ماند ميان خس خس سرفه هاي جانبازان شيميايي،ميان اعصاب جانبازان اعصاب و روان،ميان چرخ هاي ويلچر جانبازان قطع نخاع، پشت شيشه هاي تاريک عينک،لا به لاي دست هاي بي دست و پاهاي بي پا.رد جنگ جا ماند ميان خانه هايي که چراغش خاموش شد و پسر نيامد که نيامد و شد بغضي و ماند در گلوي خيلي هايي که اسم بابا را با بغض هايشان فرو داند و ما ديديم و نديديم.


 


 


فرزانه فرجي/




يادداشت روز/ جواني به سبک شهدا!


زمين و آسمان هميشه به دردانه ي حسين(ع) مي‌بالد.




خبرگزاري ايمنا: جوان که باشي و خواسته ات رفتن باشد، نگاه ها بيشتر درگيرت مي شود. شايد هيچ حرفي هم بر زبانت جاري نکني، همين که ساک سفر بر مي داري، همه مي فهمند قبله دلت، فقط جنوب را نشان مي دهد.





بعضي ها باورشان نمي شود، هنوز پشت لبت سبز نشده بود، هنوز صداي بازي هاي کودکانه ات از لابه لاي کوچه هاي شهر به گوش مي رسيد، اما امان از زماني که بند دلت پاره شد و گوشه دلت لرزيد. 
رخصت رفتن را از پدر که مي گيري، دستان مردانه اش را دورت حلقه مي کند و پيشاني ات را بوسه باران و در دل، تو را به خدا مي سپارد. 
مادر برايت لباس کنار مي گذارد، بيشتر هم لباس گرم و هر کدام را که تا مي کند جلوي صورتش مي گيرد شايد مي خواهد بوي تنت هميشه در جانش باقي بماند، تا نم نم چشم هايش بر روي لباس هايت فرو نيامده به سراغ لباس بعدي مي رود و اين کار را مدام تکرار مي کند. 
مادر است ديگر، نرفته دلش شور مي زند، پاره تنش براي رفتني بي تاب است که برگشت اش با خدا است و خوب مي داند راه دلبندش، راه علي اکبر حسين(ع) است. 
و يک طلوع به ياد ماندني از جنس دلتنگي هاي نزديک غروب از آفتاب. 
صبح روز دهم، بيشتر ياران شهيد شده اند، قرعه به نام جوانان بني هاشم مي افتد، نوبت آن هاست که پا در ميدان نبرد گذارند. 
علي اکبر (ع)، هم رشيد است و هم شجاع، به محضر پدر که مي رود، اذن ميدان، مي گيرد و پدر تمام مسير نگاهش به دنبال پهلوانش است. گويي ماه، نورش را از چهره او گرفته. سوار بر اسب که مي شود انگار آسمان ستاره هايش را بدرقه راه او مي کند و پدر چشم از قد و بالاي پسر بر نمي دارد، حالتي بين شوق رفتن همراه با نگراني که در عمق چشمانش دو دو مي زند. 
عمليات فرا مي رسد. همه گردان يک دست يک دست است. اينجا دل ها يکي است و دل که يکي باشد رسيدن را آسان تر مي کند. دست ها براي يک دعا بالا مي رود و قدم ها براي رسيدن به يک مقصود حرکت مي کند. 
علي اکبر (ع)، عجيب شبيه پيامبر بود و در شجاعت، چون فاتح خيبر. صدايش لرزه بر اندام دشمن مي انداخت و ضربه هاي او، هراس غريبي در دلشان ايجاد مي کرد. 
ساعاتي بيشتر تا عمليات نمانده، توسل ها رنگ و بوي کربلا به خود مي گيرد. عمليات با رمز يا حسين (ع) شروع مي شود و اينجا است که مي توان فهميد آب از کجا معنا گرفته است. 
هوا گرم است و علي تشنه لب. خسته و بي تاب مي شود. به خيمه بر مي گردد تا جرعه اي آب بنوشد اما در خيمه ها آب نيست و حسين (ع) هم تشنه است، حتي تشنه تر از علي اکبر (ع). 
بيشتر بچه ها قمقه آب را خالي کرده اند. شدت عمليات بالا مي گيرد. رشادت ها، بي مانند است و مردانگي تصوير جاودان تک تک ثانيه هاي نبرد. 
علي اکبر (ع) به ميدان باز مي گردد با همان لبان ترک خورده. 
بعدها، فرات هميشه شرمنده آن لبان تشنه باقي ماند. 
حسين بن علي (ع) به پسر وعده سيراب شدن مي دهد: 
" پسرم به ميدان بازگرد که جدم، رسول الله (ص) سيرابت خواهد کرد." 
بيشتر بچه هاي گردان به مطلوبشان رسيدند. آن هم با لبان تشنه. 
علي اکبر (ع) چند بار به ميدان رفت و عاقبت در حلقه محاصره دشمن قرار گرفت، حسابي مجروحش کردند. آن قدر خون از بدن مبارکش رفت که از اسب بر زمين افتاد و انگار آسمان به يک باره تاريک شد. 
ياد علي اکبر (ع) همواره ورد زبان بچه ها بود. مقاومت با نام او معنا مي شد وايستادن در قامتش رنگ مي يافت. عمليات با نام يا حسين (ع) و با ياد علي اکبر (ع) پيروز شد. 
زمين و آسمان هميشه به خود خواهد باليد به خاطر دردانه ي حسين (ع). به خاطر بودنش، بودني که غايت اش، ماندن را زيبا معنا نمود. 

/فرزانه فرجي/ خبرگزاري ايمنا




اين خط ، پايان ندارد



حرف از رفتن هايي است که انتها ندارد، حرف از ماندن هايي است که با ماندنش؛ رفته و نشسته بر قد و قامت جاودانگي و شده است ماندن تا بي نهايت، راهي که با عبور از گذر گاه براي رسيدن، بوسه باران کرده است پل شهادت را.

 عده اي شان زود آمدند، عده اي شان کمي دير؛ عده اي شان کمي ديرتر و عده اي هم نيامدند و نيامدند.

حرف از آن نيامدن ها است. از آن نيامدن ها که چراغ دل مادري را در پس واژه عجيب و پيچيده انتظار کم سو کرد تا هر شبِ مادر شود شام غريبان و هر روزش شود بي قرار شام غريبان امشب. 

و شايد اينگونه بود که انتظار، سخت ترين مشق شب هاي مادر شد. مشقي که نمي شد نقطه گذاشت آخر خط اش. گويي اين خط، آخر نداشت و نداشته اما از آغازش مي شد سخن گفت.

آغازش با عاشقي بيدهاي مجنون شروع شد، همانجا که نخل ها بي سر شدند،  درست جايي که افق در غروب غرق شد و خط به خط خاکريز پر شد از نواي بدرود.

رفقايي که لا به لاي زمزمه هايشان مي شد شنيد، شايد مرا به شهر بياورند روي دست ها اما تو را گمان نمي کنم که نمي کنم

اينجاست که کلمه ها دست به سينه کنار هم رديف مي شدند براي تشييع؛ براي بدرقه همان عده اي که آمده اند و عده اي که کمي ديرتر آمدند.

اما حرف، حرف از نيامدن ها بوده و هست.از آن نيامدن هايي که طعم بر روي دست بودن ها، لا به لاي آن پرچم سه رنگ را نچشيده اند.

و حالا تفحص جان مي گيرد. مي آيد و مي زند کنار همه کلمه ها را تا برسد به پسر تا برساند خبر به مادر تا شام غريبان مادر تمام شود تا شمع ها خاموش شوند. 

همه خبرها بالا و پايين مي شود بين چند کلمه.

يک پلاک، يک استخوان، يک لنگه جوراب، قمقه آب، خشاب فشنگ، کوله پشتي، سرنيزه اسلحه، آرپي چي، نارنجک هاي چهل تيکه، کتاب دعا، يک عکس سوخته رنگ و رو رفته، يک انگشتر، پوتين، يک تسبيح و .



يکي از همين کلمه ها کافي است تا بشود تيتر اول خانه دل کم سوي مادر، تيتري که تاريخ انقضا ندارد.يوسف گمگشته آمد.

و هنوز هم شهيد مي آورند اما هنوز خيلي جاها لاي در خانه ها باز مانده تا بيايد آن قاصد خوش خبر و برساند به مادر نشانه اي از پسر.

که درست در زمان ما، در تقابل نسلي که جنگ را ديد و رفت، نسلي که از جنگ فقط شنيد و نسلي که از جنگ هيچ  نمي داند به احترام مردان سرزمينمان همان پسران ديروز که رفتند که اگر نيامدند و يا خيلي دير آمدند بدانيم و آگاه باشيم و بپذيريم که امروز تفحص پسران ديروز خفته در دل خاک پر است از واژه هايي که نشان از غيرت دارد. تعلق خاطر به وطن در آن بيداد مي کند. حفظ دين را فرياد مي زند. براي حفظ حيا و حجاب بي قراري مي کند. درس صبر را با شکيبايي هجي مي کند. مرد عمل بودن را به تصوير مي کشد. ايستادگي را ايستاده معنا مي کند. به رضاي خدا و خشنودي اش جان مي بخشد. براي دين و حفظ اسلام بال و پر مي زند. پشت به اهريمن مي کند. رسيدن به مرگ سرخ و سعادت را جاني تازه مي دهد. رهايي از خاک را در دل خاک نجوا مي کند. بيداري و هوشياري را با مسوليت پذيري تمام مي کند وقتي بي تاب خدا مي شود و براي حمايت از ولايت، نَفس را خاموش مي کند و به شوق ديدار، پرواز را جان مي بخشد

حرف از تفحص شهدا در اين زمان مثل بي قراري هاي مادر در آن زمان که خودِ خسته و بي تاب اش را کشيده به اين زمان، تمامي ندارد

راستي تو خود حديث مفصل بخوان از اين مجمل


فرزانه فرجي

اين روزها حرف زياد است براي بازي دادن لا به لاي خط هاي ذهن نه چندان آرامم


ذهني که خسته است و رنگ به رو ندارد و نايي براي فکر کردن هم ندارد انگار. 


که تصميم بگيرد بنويسد، که بنويسد و بارها و بارها بخواند و بخواند و اشک بريزد و پاک کند و از نو بنويسد که بي خيال، اين حرف ها تلخ است و اينجا مجالش نيست. 


اما چاره اي نيست، اين آشفتگي ها بايد جايي سامان پيدا کند، بايد باشد جايي که بروي و خودت را رها کني در آغوشي که مهراش سال ها است تو را در آغوش گرفته بي منت. بي منت. بي چشم داشت


اينجا بهشت زمين است، تکراري است گفتن اين حرف اما ما بهشت نديده ها و فقط بهشت شنيده ها حالمان خوب مي شود از گفتن اين عنوان تکراري دوست داشتنيگلستان شهدا اصفهان، بهشت ديارم.


مي شود ساعت ها لا به لاي مزارهاي که مهرباني از صورت صاحبان کم سن و سالش مي بارد، قدم بزني و چشم در چشم شوي و بي تعارف بگويي رفيق خسته ام. 


آرامت مي کند همين نگاه هاي ساده با چهره هايي که کمتر شبيه آدم هاي اين زمان است، دلواپسي ات کم مي شود، شور دل آشفته ات کم کم، کم مي شود.


پاهايت را محکم تر بر مي داري، چشم ات که به چشم حاجي مي افتد. همان حاجي معروف. حاج حسين ما اصفهاني ها که حاجي يک ملت است با آن لهجه شيرين دوست داشتني اش که گوش را مي نوازد.


تکان هاي تارهاي صوتي ات را آرام فرو مي دهي که نکند زبان به گلايه باز کني پيش حاجي که فايده ندارد و شدت حمله بغض خفته حالا بيدار شده در گلو چنان زياد است که کنار حاجي دوزانو روي پا مي نشيني و حاجي لبخند مي زند و تو در حالتي بين خط هاي فرو افتاده لبت و چشمان ديدني حاجي مي ماني.


مي ماني تا اين بغض فرو رفته را تا انتها طي کني و تمامش کني يا با يک لبخند رنگ و رو رفته کمي خلوت کني با حاج حسين


و کمي مي گذرد 


خلوت مي کني. اين پا و آن پا مي شوي. سرما دم غروب کمي صورتت را ناز مي کند با انگشتان زمختش.


هوا رنگ عوض مي کند. گوي سرخ رنگي کنار آسمان مدام پايين و پايين مي رود. 


ديگر سايه ات هم کنارت نيست


موذن اذان مي گويد


باد کمي بيشتر مي وزد


صداي موذن هنوز هم مي آيد


حاج حسين خرازي هنوز مي خندد.


و تو دلت نمي خواهد از اينجا کنده شوي


اينجا حال همه خوب مي شود 


اينجا آدم عاشق مي شود.


 


فرزان فرجي


 


کمي خاطره بازي کنيم، خاطره هايي از جنس بهمن ماه


با عيار انقلاب.انقلاب را ورق بزنيم و کوچه به کوچه پيش


برويم.بيــداري ها بيداد مــي کرد. ديوارنويســي،پخش


اعلاميه،شــعارهاي گاه و بــي گاه و بي با کي هــاي تمام


نشدني مردم.


ديوارهــا پــر از شــعار بود،مــرگ بــر شــاه خائن،رهبــر اين


سرزمين خميني نازنين، جنگ جنگ تا پيروزي،درود


بر خميني و. به قول شــاعر ايــن فصل را بــا من بخوان


باقي فسانه است،اين فصل را بسيار خوانده ام عاشقانه


است.


زمستان بهمن ماه،تمام قد سرمايش را به رخ ميکشيد.


مي شــد کل ارض کربلا را ديد،مي شــد با عاشــورا زندگي


کرد.درســت گفته اند دشمني زشت اســت،جنگ زيبا


نيســت؛ امــا در مبــارزه با دشــمن اســت کــه عيــار وجود


آدمي مشــخص مي شــود، آن هم دشــمني که حرفش


حق نيست.


شــيرازه ظلم در حــال از هم پاشــيدن بود،بايــد ذلت به


عــزت تبديــل مــي شــد،بايد آتــش نمروديــان خاموش


ميشــد،بايد حق جــاي باطل را مــي گرفــت و بايد موج


انقلاب اهالي ســرزمينم را به ســاحل نجات مي رساند و


همه اين بايد ها رخ داد.در دل زمستان، هواي سرزمينم


بهاري شــد، امام آمــد؛ آمد تا شــاهد پيــروزي حق عليه


باطل باشيم و با گذر از گذرگاه هاي شهر و ديارمان ببينيم


چه لا له هاي ســرخي که نشاني شــان را بايد در آسمان


جستوجو کرد جايي در پناه خدا.


و انقلاب اســلامي در عبور از روزها و ســال ها قد کشــيد و


بزرگ شــد.بزرگ و بزرگ تــر هم خواهد شد،شــکي در آن


نيست؛ چرا که خون شــهدا ضامن معتبري است براي


انقلاب اســلامي ما.چه روزها که خرمشهر،خونين شهر


شد.چه روزها که آبادان زير چرخ تانک هاي غضبنا ک


دشــمن لرزيد و قد خم کرد؛ اما از پا نيفتاد.چه روزها که


بوي خون، شهر را گرفت و کارون را بي قرار کرد.چه روزها


که پرچم ســياه يکي يکي خانه هــا را نشــان دار کرد،چه


روزها که جوانان سرزمينم عاشــقي را در خانه هايي که


نامش ســنگر بــود تجربــه کردند،چــه روزها کــه محراب


ســنگرها خونين شــد و چه روزها که همه يکپارچه يک


پيکر بودند.»آمده موســم فتــح ايمان،شــعله زد بر افق


نــور قــرآن،در دل بهمــن ســرد تاريخ،لالــه ســرزد زخون


شهيدان،لاله ها قامت ســرخ عشق اند،سرنوشت تو با


خون نوشــتند.«و به راســتي که سرنوشــت تو با خون


نوشــتند را مي شــد آن به آن در کوچه هاي شــهر ديد در


کنار فريادهاي بي صداي مادران.ديديم لرزيدن پاي


ســتم را،ديديم پشــت اهريمنان چگونه خــا ک را لمس


کرد و شنيديم نواي لبيک اهالي سرزمينمان را که سرود


زير بار ستم زندگي بس را جانانه تفســير کردند.چه زيبا


گفت افشــين ســرفراز و چه با غــرور خواند رضــا رويگري،


»فــردا کــه بهــار آيــد آزاد و رهــا هســتيم« و طعــم آزادي را


چشــيديم زماني که از اســارت طاغوت و طاغوتيان رها


شديم.اســارتي که بند بندش به وســعت يک کشــور


بود.و 39سال گذشت.39سال از روزگاري که به حق


تلخ تر از زهر بود.هنوز از خون شهيدان لاله به بار مي آيد


و همچنــان در اوج خدا هســتيم.فراموش نکــرده ايم


و فراموش هم نخواهيم کرد جوانان ديروز عهدشــان با


انقلاب را محکم بستند.غيرتشــان را با رفتــن به ميدان


جنگ به نمايش گذاشتند و امضايشــان خوني بود که


در راه حق نثار کردند.اينها تمام شــدني نيست.شــهدا


تمام نشدنيترين حقيقت انقلاب هستند که هرگز رنگ


 


کهنگي نخواهند گرفت


 


فرزانه فرجي


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

بهترین نوع کامپوزیت دندان خرید و فروش و رهن و اجاره bahar sher دستگاه اوزون ساز در بانک ها جامعه سازی یا جامعه شناسی؟ Fox Industries rylieyuxbw736 homepage بلوک CLC هارطونیان و بیابانی مرجع کرک نرم افزارهای تخصصی